داستان برنامه خدا برای پیامبرش
خداوند به يكى از پيغمبران وحى نمود: فردا صبح ، اول چيزى كه ديدى بخور، دومى را بپوشان ، سومى را بپذير، چهارمى را نااميد مكن ، و از پنجمى بپرهيز.
صبح گاه از جا حركت كرد، در اولين وهله به كوه بزرگ سياهى برخورد متحير ايستاد كه چه كنم ، سپس با خود گفت : خدا دستور محال و نشدنى را نمى دهد، به قصد خوردن كوه جلو رفت ، هر چه جلوتر مى رفت كوه كوچكتر شد، تا بصورت لقمه اى در آمده چون خورد ديد گواراترين خوراك است ، از آنجا گذشت ، طشت طلائى را ديد طبق دستور گودالى كندو آن را پنهان نمود، اندكى رفت و پشت سر نگاه كرد، ديد طشت خود به خود بيرون افتاده ، گفت : من آنچه بايد بكنم كرده ام ، سپس به مرغى برخورد كه يك باز شكارى آن را تعقيب مى كرد، مرغ آمد دور او چرخيد، پيغمبر گرفت : من ماءمور او را
بپذيرم آستين گشود، مرغ وارد آستين شد،
باز گفت : شكارى را چند روز در تعقيبش بودم ربودى ، گفت : خدا به دستور داده اين را هم نااميد نكنم ، قطعه اى از ران شكار را گرفت و نزد باز افكند، از آنجا گذشت مردارى يافت كه بو گرفته و كرم در آن افتاده بود، طبق وظيفه از آن گريخت .
پس از طى اين مراحل برگشت ، شب در خواب به او گفتند: تو ماءموريت خويش را انجام دادى ، اما فهميدى مقصد چه بود؟
گفت : نه .
به او گفتند: آن كوه ، غضب بود، انسان در وقت خشم خود را در مقابل كوهى مى بيند، اگر موقعيت خويش را بشناسد و پابر جا بماند كم كم غضب آرام مى شود و سرانجام به صورت لقمه گوارائى در مى آيد كه آنرا فرا مى دهد.
اما آن طشت ، كنايه از كار خير و عمل صالح بود، كه اگر مخفى كنى ، خدا به هر طريق باشد آنرا در برابر كسانى ظاهر مى كند كه صاحبش را جلوه دهند. علاوه بر ثوابى كه در آخرت دارد.
اما آن مرغ ، كنايه از نصيحت كننده است كه بايد راهنمائيش را بپذيرى .
اما باز شكارى حاجتمند است كه نبايد نااميدش كنى .
اما گوشت گنديده غيبت است ، از آن بگريز.