داستان سپردن فرزند بدست خدا
حضرت موسى (عليه السلام) در راهى كه به مناجات با خداوند مى رفت مردى را ديد كه در ميان خاكستر قرار گرفته و لباسى در تن ندارد. جوان كه حضرت راديد، عرض كرد از خداوند بخواه كه عنايتى در حق من بشود. چون گذشت رسيد به كسى كه از كثرت خدم و حشم و وفور مال و ثروت به تنگ آمده، گفت: يا كليم الله! از خداوند بخواه قدرى از گرفتارى من كم شود و از زيادى نعمت من به بندگان مستمندش بدهد.
موسى (عليه السلام) به مناجات آمد، ندا رسيد چرا پيغام بندگان ما را نمى دهى؟
عرض كرد: الهى خود مى دانى و بر هر نهفته اى آگاهى.
ندا رسيد اى موسى! جوان خاكستر نشين را بگو اگر زياد حرف بزنى باد را امر مى كنم خاكستر را از دورت برهاند.
و توانگر را بگو زياد بيهوده مگويد كه عنايت بيشتر خواهد شد. من عالمى حكيم و عليم هستم.
حضرت از دل گذراند كه از علت اين خواست خدا آگاه شود.ندا رسيد: آن جوان خاكستر نشين پدرى داشت ثروتمند وقتى كه مرد فرزندش را به مال و ثروت خود سپرد، اما توانگر را پدرى بود فقير هنگام مردن فرزندش را به ما سپرده بود. نتيجه اينان اين چنين است.