loading...
امیر دل
محمدامین بازدید : 511 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)

داستان خالق همه بندگان

وقتى خطاب رسيد به عزرائيل كه تا به حال دلت به حال بندگان ما سوخته است؟
عرض كرد: پروردگارا هرزمان به حال بندگانت رقت مى كنم خانه اى مى روم كه بايد پدرى را از آن خانه قبض روح كنم كه بچه هاى خردسال دارد، به حال آنها دلم بسيار مى سوزد.
گاهى پسرى را از مقابل چشم پدر و مادرى مى برم كه آنها دلبستگى تمام به آن جوان دارند، پس دلم به حال آنها مى سوزد.

وقتى به بالين مادرى مى روم كه كودكانى خردسال اطراف بستر مادرند، قبض روح آن مادر باعث يتيمى بچه هاست.
اما چه كنم كه در برابر امر تو نتوانم تاخير كنم، پس به اين ترتيب رقت به حال همه مى نمايم.
خطاب شد تا به حال دلت به حال كدام يك از بندگان بيشتر سوخته است؟
عرض كرد: زمانى كشتى روى دريا مى رفت به امر تو اهل آن را غرق كرده، همه هلاك شدند، مگر زنى كه بچه اش تازه به دنيا آمده بود. امر كردى آن دو را بگذارم. آن زن و بچه در آغوشش روى تخته پاره اى متصل شدند. پس به امر تو مادر را قبض روح كردم. بچه تنها ماند. دلم به حال بچه سوخت. موج دريا آن را به اطراف مى انداخت.بسيار رقت به حال او كردم. خطاب رسيد اى عزرائيل دانستى من با آن بچه چه كردم؟
موج دريا را امر كردم وى را در جزيره خوش آب و هوائى ببرد. باد را حكم كردم خار و خاشاك روى آن طفل نريزد، ابر را فرمان دادم تا روى او باران نريزد.
خورشيد را امر كردم كه از حرارتش به آن بچه آسيب نرساند و در آن بيشه پلنگى تازه بچه اش متولد شده بود، او را حكم و دستور دادم كه بچه را شير بدهد. پس آن قدر پلنگ آن بچه را شير داد كه از شير وى پرورش پيدا كرد.
بچه بزرگ شد، به راه افتاد. روزى كشتى از كنار جزيره مى گذشت، محبت آن بچه را در دل ناخداى كشتى قرار دادم. وى را سوار نموده، به شهر بردند.
اى عزرائيل رفته رفته كار آن بچه به جائى رسيد كه به مقام سلطنت رساندم. وقتى كه اظهار عداوت با من نمود، ابراهيم پيغمبر را امر نمودم كه وى را با من آشكار كند، اما او كه نمرود نامش بود گفت:
من خودم خداى زمين هستم و بايد با خداى آسمان بجنگم. صندوقى درست كرده، امر نمود چهار كركس به پايه هاى آن بستند و آنها را گرسنه نگاه داشته، چند قطعه گوشت هم به آن صندوق آويخته، خود با تير و كمان در ميان صندوق نشسته، كركس ها را رها كرد، رو به آسمان رفتند. آنقدر كه زمين به مانند سپرى به نظر نمرود مى رسيد. آن هنگام تير به كمان گذارده به جانب آسمان انداخت. به جبرئيل امر كردم كه ماهى از درياى مكفوف گرفته و مقابل تيرش قرار دهد.
جبرئيل عرض كرد: خدايا! نمرود به نظر خود به جنگ تو آمده، تو اينقدر مهربانى در حق وى مى نمائى. خطاب كرديم: اى جبرئيل او به جنگ ما آمده، ما كه به جنگ او نرفتيم. او هرچه باشد بنده ماست و به اميدى به درگاه ما آمده، او را محروم نمى كنيم.

كشتى ز آسيب موجى هولناك   رفت روزى سوى غرغاب هلاك
هرچه بود از مال و مردم آب برد   ز آن گروه رفته طفلى ماند خرد
طفل مسكين چون كبوتر پر گرفت   بحر را چون دامن مادر گرفت
امر كردم باد را كان شيرخوار   گيرد از دريا گذارد در كنار
سنگ را گفتم به زيرش نرم شو   برف را گفتم كه آب گرم شو
لاله را گفتم كه نزديكش بروى   ژاله را گفتم كه رخسارش بشوى
گرگ را گفتم تن خوردش مدر   دزد را گفتم گلوبندش مبر
وارهانديم آن غريق بى نوا   تا رهيد از مرگ، شد صيد هوى
آخر آن نور تجلى دود شد   آن يتيم بى گنه نمرود شد
خواست تا لاف خداوندى زند   برج و باروى خدا را بشكند
ما كه دشمن را چنين مى پروريم   دوستان را از نظر چون مى بريم

پرورين اعتصامى

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سایت امیرِدل منبع داستان و روایات مذهبی از آبان ماه سال 92 شروع به فعالیت نموده است.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    آیا برای خواندن مطالب سایت صلوات فرستادین؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 134
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 51
  • آی پی امروز : 120
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 135
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 142
  • بازدید ماه : 1,776
  • بازدید سال : 5,229
  • بازدید کلی : 510,760