داستان اثبات وجود خدا
مى نويسند: پادشاهى بود دهرى مذهب. وزيرى بسيار عاقل و زيرك داشت. هرچه ادله و براهين براى شاه بر اثبات وجود صانع اقامه مى كردند كه اين آسمان ها و زمين را خدا خلق كرده و ممكن نيست اين بناهاى به اين عظمت بدون صانع و خالق موجود شود و ممكن نيست يك بنائى بدون بنا و استاد و معمار ساخته شود شاه قبول نمى كرد.
آخر الامر وزير بناى يك باغ و درخت ها و عمارتى در بيرون شهر گذارد. بعد از اينكه تمام شد
يك روز شاه را به بهانه شكار از آن راه برد. چون چشم شاه بر آن عمارت عالى افتاد متعجب شد. از وزير پرسيد: اين آسمان را كه بنا كرده و چه وقت بنا شده؟
وزير گفت: كسى نساخته خودش موجود شده. پادشاه اعتراض شديدى كرد، اين چه حرفى است مى زنى! چگونه مى شود بنا بدون بنائى ساخته شود.
وزير جواب داد: چگونه يك بنائى كوچك بدون بنا غير معقول است! چگونه مى شود بناى اين آسمان ها و زمين ها و گردش ماه و خورشيد و ستاره ها بدون صانع و خالق موجود شده باشد؟ آن وقت پادشاه تصديق نمود و مسلمان و موحد شد.