داستانی از بندگی خدا
ابومنصور سامانى وزير سلطان طغرل بود. عادت داشت پس از نماز صبح بر سر سجاده نشيند و دعا كند تا آفتاب طلوع كند. آنگاه به خدمت سلطان مى رفت. صبحگاهى از طلوع آفتاب براى امر مهمى سلطان كسانى را به طلب وزير فرستاد، آنان آمدند و او را به حضور خواندند وزير چون ادعيه و ذكرهايش تمام نشده بود به فرمان شاه التفات نكرد و به دعا و مناجات ادامه داد. آنان نزد سلطان آمده وى را از عدم توجه وزير آگاه كردند. وزير چون دعايش تمام شد به خدمت سلطان آمد. سلطان با نهايت خشم و غضب گفت: تو را چه شده كه به گفته ما اعتناء نمى كنى و چون فرمان ما به تو رسد تاخير مى اندازى؟
وزير گفت: شاها، من بنده خدايم و چاكر شما. تا از بندگى خدا فارغ نشوم به چاكرى نتوانم پرداخت. اين كلمه در سلطان چنان اثر كرد كه گريان شده و وزير را تحسين نمود و گفت: بندگى خدا را بر چاكرى ما مقدم دار تا به بركات آن سلطنت ما پابرجا باشد.