loading...
امیر دل
محمدامین بازدید : 491 شنبه 16 آذر 1392 نظرات (0)

داستان دعای دو حیوان

سالى قحطى و خشكسالى شد مردم براى دعاى باران به صحرا رفتند، هرچه دعا كردند باران نيامد در آن اثنا آهوئى را ديدم به سوى غدير ((گودال)) آبى مى دويد كه آب بياشامد. همينكه غدير را خشك ديد، حيران شد، چند مرتبه به سوى آسمان نظر كرد، ناگاه ابرى ظاهر شد و آنقدر باران آمد كه غدير ((گودال)) مملو از آب شد و آن آهو آب خورد و سيراب شد.
در روايت ديگرى است:


صيادى گفت: در صحرا براى شكار گاو كوهى رفته بودم. ديدم بچه اش را شير مى دهد. او را تعقيب كردم. آن گاو بچه اش را گذارد و رفت، آمدم او را گرفتم. همينكه آن حيوان بچه اش را به دست من ديد مضطرب شد سر به سوى آسمان بلند كرد، گويا به خدا شكايت مى كرد. يك وقت گودالى پيدا شد و من در آن گودال افتادم و بچه گاو از دست من رها شد و فرار كرد و آن حيوان آمد بچه اش را برد.
حاصل اينكه هرگاه جمادات و نباتات و حيوانات خدا را بشناسند، انسان چگونه مى شود منكر وجود خدا شود؟!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سایت امیرِدل منبع داستان و روایات مذهبی از آبان ماه سال 92 شروع به فعالیت نموده است.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    آیا برای خواندن مطالب سایت صلوات فرستادین؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 134
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 51
  • آی پی امروز : 92
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 104
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 111
  • بازدید ماه : 1,745
  • بازدید سال : 5,198
  • بازدید کلی : 510,729