داستان یقین به خدا
در حالات جناب دانيال است كه بخت النصر او را گرفت، و براى كشتنش با شكنجه، چاه عميقى را معين نمود و شير درنده اى را در چاه انداخت و سپس دانيال را نيز در چاه افكند و دستور داد سرچاه را بستند و فرمان عمومى صادر كرد كه هيچ كس حق ندارد نزديك چاه بشود.
خداوند به پيغمبرى وحى فرستاد كه براى دانيال در فلان مكان خوراك ببر. آن پيغمبر وقتى نزد چاه رسيد، سر چاه را كنار زد، ملاحظه كرد كه در قعر چاه شير با كمال خضوع و ادب مقابل دانيال نشسته
است، وقتى خوراكش را به او رسانيد دانيال گفت:
الحمدلله الذى لا ينسى من شكر
سپاس خدائى را كه كسى را كه او را سپاسگزارى مى نمايد فراموش نمى فرمايد.
اگر دانيال يقين به خدا نداشت، نگاه همان شير زهره اش را مى برد و جانش بيرون مى رفت، اما او اهل يقين است، ايمان دارد كه شير هم مخلوق عاجزى از مخلوق هاى خداوندى است كه بدون مشيت الهى حركت نمى كند.