یک بوسه ناجی هشتاد نفر
یکی از یاران درجه یک پیامبر اکرم که از پیشرو ترین مسمانان نیز بود عبدالله بن حذاقه است که وقتی به حبشه مهاجرت نموده اتفاق سخت اما عجیب و در نهایت شیرینی برایش رخ داد. رومیان او را با عدهاى از مسلمانان اسیر کردند و آنان را واداشتند که مسیحی شده و نصرانیت را بپذیرند. اما او به جدّ امتناع ورزید و کوتاه نیامد.
رومیان برای تهدید وی دیگ بزرگى از روغن زیتون را بجوش آورده، یکى از اسیران را کشان کشان آوردند و به او گفتند دین نصرانیت را قبول کن و گرنه در این روغن انداخته مىشوى. او باز امتناع کرد و نپذیرفت. اما رومی ها دست بردار نبودند و برای ارعاب او اسیر بینوا را در دیگ انداختند. صحنهی دلخراشی بود، چیزى نگذشت که از شدت حرارت، استخوان های او بر روى روغن نمودار شد.
عبدالله را پیش دیگ آوردند و دوباره نصرانیت را بر او عرضه کردند. اما باز هم قبول نکرد. آنها که سماجت عبدالله را دیدند دیگ عصبیتشان مثل همان دیگ روغن به جوش آمد و دستور دادند که او را توی روغن بیندازند.
همین که داشتند او را به سوی دیگ جوشان میکشیدند عبدالله بی اختیار شروع به گریه کرد. جناب فرمانده رومیان با دیدن این وضع به خیال اینکه او کم آورده است گفت: نگاه کنید دارد گریه میکند... او ترسید.... او را برگردانید.
عبدالله با شنیدن این جمله خود را جمع و جور کرد و گفت: شما خیال کردید از این روغن جوشیده ترسیدم ، نه. من برای این میسوزم که حیف تنها یک جان بیشتر ندارم که نثار جانان کنم. اى کاش به اندازهی موهاى تنم جان داشتم و تعداد جانهایم در راه خدا، شما با من این معامله را مىکردید.رومیان از سخن او در شگفت شده، از سرخ کردنش منصرف گشتند. رئیس نصرانیان گفت: باریکلا به این ارادت! از سوزاندت صرف نظر کردم اما سر مرا ببوس تا آزادت کنم. اما گویا هنوز آنها عبدالله را خوب نشناخته بودند. او این را هم قبول نکرد.
رئیس گویا که کم آورده باشد پیشنهاد کرد: نصرانیت را قبول کن تا دخترم را به عقد تو درآورم و سرزمینم را با تو نصف کنم. اما عبدالله که با این نرخها خریدنی نبود، سرش را بالا انداخت و یک نُچ گنده تحویل رئیس داد. رئیس با عجزی همراه با خشم گفت: سرم را ببوس تا هشتاد نفر از مسلمانان اسیر را با تو آزاد کنم.
عبدالله تا این پیشنهاد را شنید، با بی معطلی پذیرفت و گفت: اینک که بواسطه یک بوسه من، هشتاد نفر آزاد مىشوند حاضرم ،و پیش رفت و جان هشتاد مسلمان را به بوسهی آبداری خرید.
ماجرای عبدالله بعد از آن سر زبانها بود و گاهی دوستانش با او شوخى میکردند و مى گفتند: بالاخره سر کافر را ماچ کردیا!، و او مى گفت: چه فکر کردین؟ خدا با همین یک ماچ آبدار، هشتاد نفر را آزاد کرد.