داستان ترک مناجات خدا
مردى بود عابد و هميشه با خداى خويش راز و نياز مى نمود و ذكر الله، الله داشت. روزى شيطان بر او ظاهر شد و وى را وسوسه كرد و به او گفت: اى مرد اين همه كه تو گفتى الله الله، سحرها از خواب خويش گذشتى و بلند شدى و با اين سوز و درد، هى گفتى الله، الله، الله، آخر يك مرتبه شد كه تو لبيك بشنوى؟ تو اگر در خانه كسى رفته بودى و اين اندازه ناله كرده بودى، لا اقل يك مرتبه جوابت را داده بودند.
اين مرد ديد ظاهرا حرفى است منطقى و لذا در او مؤ ثر افتاد و از آن به بعد دهانش بسته شد و ديگر الله، الله ، نمى گفت.
در عالم رؤ يا هاتفى به او گفت: تو چرا مناجات خودت را ترك كردى؟
پاسخ داد: من مى بينم اين همه مناجات كه مى كنم و اين همه درد و سوزى كه دارم، يك مرتبه نشد در جواب من لبيك گفته شود.
هاتف گفت: ولى من از طرف خدا مامورم كه جواب تو را بدهم.
گفت:
همان الله تو لبيك ما است | آن نياز و سوز و دردت پيك ماست |
يعنى: همان درد و سوز و عشقى كه ما در دل تو قرار داديم اين خودش لبيك ماست.